بعد از مدت ها مجبور به شکستن سکوت شدم که از همه شما دوستان عزیزم خداحافظی کنم
برای همیشه دارم ایران رو ترک میکنم
کس نمیده عشق من به هیچکسی رونده نشه
بپا فتحه ای که گفتم ضمه خونده نشه
در راه دوست جان بدهی
دوستت عاشق زنت باشد
نه رد می شی، نه می مونی تبت بدجور واگیره
منو با دست کی کُشتی که پای هردومون گیره
منو کُشتی و آزادی نه زندونی نه تبعیدی
میون ما دو تا مجرم به کی حبس ابد می دی
داری گم می کنی راه و امیدی نیست پیدا شیم
من این دستا رو می بوسم بذار همدست هم باشیم
یه عمره زیر این سقفیم تو رو با من همه دیدن
بری هر جای این دنیا بهت شک می کنن بی من
تو تا وقتی که اینجایی به رفتن اعتقادی نیست
خودت باید ازم رد شی به من هیچ اعتمادی نیست
عذاب با تو سر کردن برای من یه تسکینه
تو چی می فهمی از من که عذابم با تو شیرینه
با سلام و درود فراوان به دوستای گلم
بالاخره بعدازمدتها پیدام شد...البته گاهی وقتا باید سکوت کرد و چشم روی خیلی چیزابست و ندید امااین سکوت رو شکوندم و به این نتیجه رسیدم که سنگر سکوت نیست در جنگ با شغال بخاطر همین پرقدرت تر از همیشه ادامه میدادم اینبار به کمک دوستای گلم از جمله داش عارف
اینم میذارم واسه اوناییکه تو این مدت سعی داشتن ما رو تخریب کنن سوژه خنده خوبی بودن و باعث شد خستگی این مدت از تنم بزنه به چاک اما الان جاشون خالیه،خیلی...خالیه
اینم واسه کوری چشم حسودامون میگم ضبط و رکورد آلبوممونم شروع شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد...
سرزمین عجایب اینجا دستاموبگیر آلیسم
خون رگهامو وام میگیرم تا همه ماجرارو بنویسم
ده سال بعد از حال این روزام
با کافـه هـای بــی تو درگیرم
گفتم جهان بی تو یعنی مرگ
ده سال ِ رفتــی و نمی میرم
ده سال بعد از حال این روزام
تو تــوی آغـــوش یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست
تو بهتـــر از قرصـــای اعصابــی
ده سال بعـــد از حــال این روزام
من سی سالم می شه و تنهام
با حوصـــله ،قرمز، سفید ، آبی
رنگین کمون می سازم از قرصام
می ترسم از هر چی که جا مونده
از ریمل ِ با گریـــه هـــــــا جـــــاری
از سایه روشن های بعد از ظهر
از شوهری کـــه دوستش داری
گرم ِ هم آغوشی و لبخندین
توُ بستر ِ بـــی تابتون تا صبح
تکلیف تنهـاییــم روشن بود
مثل چراغ ِ خوابتون تا صبح
ده سال ِ که لب هام و می بندم
با بوسه هــــای تلـــخ هر جایـی
ده سال ِ وقتی شعر می خونم
لبخند ِ روی صندلــــی هــایــی
یه عمر بعد از حال این روزام
یـــه پیرمردم توی ِ یـــه کافه
بارون دلم می خواد ،هوا اما
مثل موهای دخترت صـــافه
هم خواب مردابند تا جریان ندارند...
هرگز به دریایی شدن ایمان ندارند
یک خوشه گندم کارمان را ساخت گفتند...
جایی برای حضرت انسان ندارند
بعدش تمام گاوها گاوِ حسن شد...
الان که الان است هم پستان ندارند
چیزی به جز عِفریته مادرها نزادند...
مردان به غیر از نطفه ی شیطان ندارند
هر آرزوی تلخ خود را قهوه خوردم...
فنجان به فنجان ذکر شد امکان ندارند
وقتی شروع قصه با تردید باشد...
تردیدهای داستان پایان ندارند
رستم، بخواب و مرده شویی را رها کن...
این مرده ها مهری به بازوشان ندارند
این ابرهای بی تعادل خسته کردند...
یا سیل می بارند یا باران ندارند
گشتم تمام هفته ها و ماه ها را...
تقویم ها یک روز تابستان ندارند
مفتش، نگاهی که نمی بارد گران است...
این پلک ها الماس آویزان ندارند
پای خودت، این جاده ها راه سقوطند...
تا انتها یک دور برگردان ندارند
گاهی دبستان ابتدای عُقده سازی ست...
آوارهای کودکی جبران ندارند
سارای سال اولی بابا ندارد...
بابای دیگر بچه ها هم نان ندارند
این رودهای مختصر خواهند خشکید...
وقتی به دریایی شدن ایمان ندارند
دنیای معصوم منو
ازمن جدا کردی نرو
چرا واسه یه لحظه شد
همه چی دور از باورو
حرفای روز آخرو
یادت میاد نازنینم
چشماتو بسته بودی و
داد میزدی من همینم
مــــــــــــــــن همیـــــــــــنم
.: Weblog Themes By Pichak :.